۱۳۹۴ مرداد ۹, جمعه

گرامی باد یاد وخاطره نسرین شجاعی



بچه ها برویم گل نسرین بچینیم......
نسرین دخترنازنین بهار،درمیان رقص جوانی شد بدست دژخیمان شکار.....وای براین سنگ دلان،وای براین شقاوت پیشگان که با نسل خورشید وبا این لاله های بهاری  در دشت های سوخته ایران چه کردند.نسرین شجاعی سومین شهید فرزند خانواده خود بود برادرانش مهران ، ومسعود که درعملیات ورچک شهید شد چه مجاهدی بودزبانم ازشجاعت و جنگاوری اوقاصر است ...اما الان نسرین یازدهمین شهید خانواده های  شجاعی در اصفهان است. من نسرین را در اصفهان سال 62 دیدم فقط 16 سال داشت دختری زیبا با چشمانی سبزوقیافه ای معصوم هیچ وقت چهره نازنین او از یاد وخاطر وقلبم بیرون نمی رود ، مدتی که با هم بودیم تا نصفه های شب برایم حرف می زد، ازمدرسه،از کارهایش، ازمحدویت هایش می گفت ، گرچه سن کم داشت اما یک شعله اتش بود ، عاشق  مجاهدین بود، وقتی  به ناگهان خبرشهادت نسرین راشنیدم غم سنگینی چون ابرهای سیاه آسمان روح من را گرفت با خود نجوامیکردم که کاش او را همراه خودم می آوردم، گرچه مشکل بود اما  دلم سوخت چون رقص پروانه ای برگرد شعله های شمع ، شب ها تا به صبح با او حرف می زدم ،احساس می کردم صدای من را می شنود ، به اوگفتم نسرین عزیزم من باتوهستم ،در کنار تو، همرزم وهم پیمان توتاآخرین نفس وتا آخرین قطره خونم در وفای به عهدی که با خدا وخلق بسته ایم ،هم پیمان باقایق رانهای کاروان شهدای مجاهدین خواهیم بود ، می گفتم نسرین من صدایت می شوم، من فریادت را برجهان می برم ، من تومیشوم اما نسرین من در قتل عام 67 خونین بال برآسمان ایران همراه با هزاران کبوتر خونین بال پر کشید و رفت ...ستاره شد، و من روشنی اورا درآسمان هرشب می بینم  ، آری نسرین ها مرگ را به سخره گرفتند  مرگ بر خمینی وآل خمینی که در ایران نسل کشی کردند.
نام نسرین درصفحه های تاریخ همیشه گرامی وجاویداست اما یاد این شعر افتادم که می گوید...
مي شنوي صداي اندوهم را؟
مي شنوي صداي بغضم را كه با كوچكترين ضربه اي خواهد تركيد
بايد گريست براي شاخه هاي شكسته
بايد فرياد زد به حال شقايق هاي پرپر شده
بايد اشك ريخت ....
با ديدن پروانه ي سوخته
بايد گريست براي چشم انتظاري عاشقان پنجره ها
 






۱۳۹۴ مرداد ۸, پنجشنبه

مقاومت ایران - پروازتاریخ ساز مسعود رجوی


چه مبارک سفری بود،چه مبارک شبی ، خنده ها برلب ، اشک ها درچشم ، بعض ها در گلوحبس ، صدای تیک تیک قلب هاسکوت شب را پاره میکرد، چشم ها منتظر، قاصدک درراه منتطر، نفس ها در سینه حبس ،چهره های گلگون خنده وغم با هم در آمیخته بود،عجب شبی بود آن شب ،عجب پروازی.... !

۱۳۹۴ مرداد ۷, چهارشنبه

ایران - خوزستان مسجدسلیمان گرامی باد خاطره مجاهد شهید پروین بهداروند

 ایران- خوزستان مسجدسلیمان - مزارمجاهد شهید پروین بهداروند
امروز که این ابر سیه شد سنگین
                         درون سینه ام شده غمگین
 ای دوست ، ای دوست سوختم بی توبودن
                                 سوختم ازغم هجران تودرتنهایی بودن
*  * *
پروین بهداروند، دوست وهمرزم نازنین من ،مجاهدی بود ازتبارفدای بیکران که  با قلبی پرازعشق به مردم تحت ستم مسجدسلیمان ،همه وجودش تلاش بود ومهربانی همیشه ازخنده های قشنگ او شاد می شدم، و از لطافت روح آ رام و صلابت او انگیزه می گرفتم، کسی که خود سرپرستی خانواده محروم وفقیرش را بعهده داشت ،پرستاری دلسوز،عاشق بود، بی دریغ وعاشقانه به دوستان ومردم تحت ستم وطنش عشق می ورزید و تا جایی که ازدستش برمی آمد به همه کمک می کرد ، جرم پروین این بود که یک زندانی را از دست دژخیمان جلادخمینی نجات داد وخود فدیه راه وارمانش شد ...آری نجات یک زندانی مصادف بود با تیرباران پروین ...وقتی برای دیدنش می رفتم می گفت خیلی کار دارم ، بایدبه بچه های زخمی سربزنم، باید به تعدادی کمک برسانم، خستگی ناپذیروباظرفیت در مقابل هر سختی تحمل داشت. 
یادش بخیروقتی با هم درخیابان راه می رفتیم و ونم نم باران را برروی لبانمان زمزمه میکردیم ، یادش بخیر وقتی برای دیدن بیماران به بیمارستان می رفتیم ، یادش بخیران روزها یی که روی تخته سنگ کنار چشمه می نشستیم و ازروزگاران آینده  ای نامعلوم باهم صحبت میکردیم ، و یادش بخیر وقتی با هم عهد و پیمان بستیم که در نبود هرکدام دیگری راهش راادامه بدهد ، اری من تا این لحظه سر قولم هستم ودر قلبم با تونجوا میکنم و سرود رزم یاران را می خوانم ، اری پروین عزیزم ...می دانی که ارمان مجاهد خلق فراموش شدنی نیست، دست بدست ، نسل به نسل ، خانه به خانه ، کوچه به کوچه ، می رود ..ودرگوش بچه های شهر پچ پچ یاران به گوش میرسد . و من در سنگر توایستاده ام تابه اخر، تاآخرین نفس وتا آخرین قطره خونم درعهدی که باشما بستم وفا دار وعاشق خواهم ماند، تا رهایی خلق در زنجیرمان ...تا سرنگونی خمینی وآل خمینی ...می رویم تاستاره ها را بچینم، می رویم تا خورشید را در آغوش بگیریم ، می رویم تا ایران را ازچنگ آخوندهای ضد بشررها کنیم ، بدون شک این روز خواهدرسید ، ومن برسرمزارت بوسه عشق و پیروزی را فریادمی زنم .
آری پروین عزیزم الان تو رفتی ومن در میان هزاران خاطره دریادت به همان دشت های پر از شقایق مسجد سلیمان فکر میکنم ترا در قلب خود به دشت های سرسبز و زیبای مسجد سلیمان می برم وقتی که بهار می شد ونسیم گل ها پروانه ها را به رقص درمی آورد ، یادم هست که می دویدی تا پروانه را بگیری ... البته که تو خود درعشق گل های امید فردای خلق پروانه شدی .یار همیشه وفادار تو خواهر وهمرزمت - ن - ر
دلم برای هر ستاره ای که در آسمان ایران غروب میکند هزاران پاره است 
اما بدان امیدم که بازدراسمان ایران ستاره است ، پس برای رهایی ایران باز چاره است ....!




.

۱۳۹۴ مرداد ۶, سه‌شنبه

ایران - یادی ازشهدای 5 مهر136-افسانه شمس آبادی

5مهرشد- بازشد مدرسه ها ،بچه ها دردفترهایتان بنویسد کلمه آزادی را وفریاد بزنید مرگ برخمینی،زنده باد آزادی ...بگویئد که ظالمان  خواهند رفت .یادی از شهدای 5 مهر که با فریاد مرگ بر خمینی و زنده باد آزادی خون سرخشان را جویباراین نقشه مسیرکردند یکی ازاین شهدا افسانه شمس آبادی 18 ساله بود که چون ستاره ای درخشان درشب های تار خمینی درآسمان ایران درخشید، وبا خون خود دشت های ایران را لاله گون کرد  براستی که درایران ازخون جوانان وطن لاله دمیده است واین خون تا به الان چون جویباران درسراسر ایران به سرچشمه مقاومت و پایداری و ایستادگی تبدیل شد
  یادی از شهدای 5 مهر که با فریاد مرگ بر خمینی و زنده باد آزادی خون سرخشان را جویبار این نقشه مسیرکردند،  چون ستارهای درخشان درشب های تار خمینی درآسمان یران درخشید، وبا خون خود دشت های ایران را لاله گون کرد
 افسانه عزیز- دوست و همکلاسی من بود هردو باهم به مدرسه می رفتیم ، روی یک میزمی نشستیم، با هم حرف می زدیم ، از آینده ها صحبت میکردیم، واقعا افسانه یک افسانه در قلب من و تاریخ ایران شد.هیچگاه او را نمی توانم فراموش کنم ، وهیچگاه نمی توان در نوشتن او را تصویر کنم ، سنگ صبوری یاصخره بود، چهره ای معصوم به آرامی دریا ، صلابت اوبه محکمی صخره در مقابل هرموج، قلبش چون لاله ای خونین ازعشق مردم نگاهش یک دنیا حرف ،به لطافت غروب افتاب شاید هم طلوع وشاید هم نسیم سحر خونین 5 مهر رانمایان می کرد، ازخنده اش امید می بارید، یادم هست وقتی با هم برای اولین بارازمدرسه به سمت تظاهرات ضد شاه وارد صف شدیم ازخوشحالی می خندیدیم ، از شگفتی لحظه ها فریاد مرگ برشاه می گفتیم ،وسط جمعیت گاها گم می شدیم ، ولی صدایمان بلند بود، اولین باربود که گفتیم مرگ برشاه ، روی نیمکت های کوتاه مدرسه وقتی با هم پچ پچ می کردیم ، صدای معلم بلند شد ...حرف نباشه...! اماچیزی نگذشت یک روز رسید به قیام 57 روزی که احساس کردیم دیگر پچ پچ نیازی نیست ، اما باز هم وارد مرحله ای شدیم که به خیابان رفتیم و گفتیم مرگ برخمینی ، راستی دوشاه وشیخ گذشت ، اما به ناگهان در 5 مهرسال1360افسانه من در اسمان آبی ایران که همیشه خود را در روشن ترین ستاره میخواند پروازکرد، بدون من ...کاش من هم با او بودم لاله ای خونین برروی سینه ام گذاشت البته که من ادامه دهنده راه و فریاد او هستم . اما کاش لیاقت ان را داشته باشم که یک کتاب بنویسم ....!گفتن تادیدن دوتاست ... !من برای اولین بار نام مسعود رجوی،نام سازمان را از افسانه به گوش شنیدم و قلبم را برای این نام رها کردم ، رفتم و رفتم ازکوچه ها گذر کردم ، ولی نمی دانم چرا تنهایم گذاشت ،ما با هم قول داده بویم که همیشه باهم باشیم ، اما یک فاصله افتاد من درشهرستان وافسانه درتهران ومن  انگهی رسیدیم به 5 مهر... 

و برای لحظه ای ناباورانچه درقلب من همیشه بامن بود پرکشید ومن تنها ماندم . اینک از5 مهر نام افسانه را گرفتم نامی که باید من را به او برساند. با همان بار مسئولیتی که باید انجام بدهم ، زیرا به هم قول دادیم که باید راه را ادامه بدهیم ولو با هر قیمت . 
من تنها ماندم بدون افسانه در دنیای بیعدالتی شلاق ، شکنجه ، زندان، سرکوب اما به او قول دادم که جایش را پر کنم اسم افسانه را روی خودم گذاشتم وآمدم تا اینجا تا ازفازسیاسی ، نطامی، خروج ازایران ، پیوستن به همان مقاومت 5 مهریعنی ارتش آزادی، درفروغ جاویدان اورا هم با خودم وارد صحنه کردم 

در فروغ اشرف که دژخیمان مالکی وخامنه ای بر سرمان تیر وتبر می زدند...باور کنید افسانه حضور داشت، در 5 و6 مرداد که برادران و خواهرانم در جلوچشمانم به افسانه پیوستند، در خروج  اجباری ازخانه 25 ساله مان اشرف به صحرای برهوت زندان لیبرتی ، آری اگر نبود 5مهر، و50 سال مقاومت  پایداری ، رنج وشکنج ، هرگز در پشت تیوال های زندان لیبرتی، شعله های مقاومت محصوردر مقابل خمینی وال خمینی نبودند ، خواهران و برادرانم در پشت تیوال های در محاصره چون  پروانه های بی قرارند. 
 اری از5  مهر تا الان من لاله خونین را در سینه ام دارم ، براستی که نقشه مسیر مجاهد خلق کهکشانی از ستارگان استکه تا سرنگونی این آخوند های ضد بشرلحظه ای خاموشی نخواهند داشت.