5مهرشد- بازشد مدرسه ها ،بچه ها دردفترهایتان بنویسد کلمه آزادی را وفریاد بزنید مرگ برخمینی،زنده باد آزادی ...بگویئد که ظالمان خواهند رفت .یادی از شهدای 5 مهر که با فریاد مرگ بر
خمینی و زنده باد آزادی خون سرخشان را جویباراین نقشه مسیرکردند یکی ازاین شهدا
افسانه شمس آبادی 18 ساله بود که چون ستاره ای درخشان درشب های تار خمینی درآسمان
ایران درخشید، وبا خون خود دشت های ایران را لاله گون کرد براستی که درایران ازخون جوانان وطن لاله دمیده است واین خون تا به الان چون جویباران درسراسر ایران به سرچشمه مقاومت و پایداری و ایستادگی تبدیل شد
یادی از شهدای 5 مهر که با فریاد مرگ بر خمینی و زنده باد آزادی خون
سرخشان را جویبار این نقشه مسیرکردند، چون ستارهای درخشان درشب های تار خمینی درآسمان یران درخشید، وبا خون خود
دشت های ایران را لاله گون کرد
افسانه عزیز- دوست و همکلاسی من بود هردو باهم به مدرسه می رفتیم ، روی
یک میزمی نشستیم، با هم حرف می زدیم ، از آینده ها صحبت میکردیم، واقعا افسانه یک
افسانه در قلب من و تاریخ ایران شد.هیچگاه او را نمی توانم فراموش کنم ، وهیچگاه نمی توان در نوشتن او را تصویر کنم ، سنگ
صبوری یاصخره بود، چهره ای معصوم به آرامی دریا ، صلابت اوبه محکمی صخره
در مقابل هرموج، قلبش چون لاله ای خونین ازعشق مردم نگاهش یک دنیا حرف ،به لطافت غروب افتاب شاید هم طلوع وشاید هم نسیم سحر خونین 5 مهر رانمایان می کرد، ازخنده اش امید می
بارید، یادم هست وقتی با هم برای اولین بارازمدرسه به سمت تظاهرات ضد شاه وارد صف شدیم ازخوشحالی می
خندیدیم ، از شگفتی لحظه ها فریاد مرگ برشاه می گفتیم ،وسط جمعیت گاها گم می شدیم
، ولی صدایمان بلند بود، اولین باربود که گفتیم مرگ برشاه ، روی نیمکت های کوتاه مدرسه وقتی با هم پچ پچ می کردیم ، صدای
معلم بلند شد ...حرف نباشه...! اماچیزی نگذشت یک روز رسید به قیام 57 روزی که احساس کردیم
دیگر پچ پچ نیازی نیست ، اما باز هم وارد مرحله ای شدیم که به خیابان رفتیم و
گفتیم مرگ برخمینی ، راستی دوشاه وشیخ گذشت ، اما به ناگهان در 5 مهرسال1360افسانه من در اسمان آبی ایران که همیشه خود را در روشن ترین ستاره میخواند
پروازکرد، بدون من ...کاش من هم با او بودم لاله ای خونین برروی سینه ام گذاشت البته که من ادامه دهنده راه و فریاد او هستم . اما کاش لیاقت ان را داشته باشم که یک کتاب بنویسم ....!گفتن تادیدن دوتاست ... !من برای اولین بار نام مسعود رجوی،نام سازمان را از افسانه به گوش شنیدم و قلبم را برای این نام رها کردم ، رفتم و رفتم ازکوچه ها گذر کردم ، ولی نمی دانم چرا تنهایم گذاشت ،ما با هم قول داده بویم که همیشه باهم باشیم ، اما یک فاصله افتاد من درشهرستان وافسانه درتهران ومن انگهی رسیدیم به 5 مهر...
و برای لحظه ای ناباورانچه درقلب من همیشه بامن بود پرکشید ومن تنها ماندم . اینک از5 مهر نام افسانه را گرفتم نامی که باید من را به او برساند. با همان بار مسئولیتی که باید انجام بدهم ، زیرا به هم قول دادیم که باید راه را ادامه بدهیم ولو با هر قیمت .
من تنها ماندم بدون افسانه در دنیای بیعدالتی شلاق ، شکنجه ، زندان، سرکوب اما به او قول دادم که جایش را پر کنم اسم افسانه را روی خودم گذاشتم وآمدم تا اینجا تا ازفازسیاسی ، نطامی، خروج ازایران ، پیوستن به همان مقاومت 5 مهریعنی ارتش آزادی، درفروغ جاویدان اورا هم با خودم وارد صحنه کردم
در فروغ اشرف که دژخیمان مالکی وخامنه ای بر سرمان تیر وتبر می زدند...باور کنید افسانه حضور داشت، در 5 و6 مرداد که برادران و خواهرانم در جلوچشمانم به افسانه پیوستند، در خروج اجباری ازخانه 25 ساله مان اشرف به صحرای برهوت زندان لیبرتی ، آری اگر نبود 5مهر، و50 سال مقاومت پایداری ، رنج وشکنج ، هرگز در پشت تیوال های زندان لیبرتی، شعله های مقاومت محصوردر مقابل خمینی وال خمینی نبودند ، خواهران و برادرانم در پشت تیوال های در محاصره چون پروانه های بی قرارند.
اری از5 مهر تا الان من لاله خونین را در سینه ام دارم ، براستی که نقشه مسیر مجاهد خلق کهکشانی از ستارگان استکه تا سرنگونی این آخوند های ضد بشرلحظه ای خاموشی نخواهند داشت.
یادی از شهدای 5 مهر که با فریاد مرگ بر خمینی و زنده باد آزادی خون
سرخشان را جویبار این نقشه مسیرکردند، چون ستارهای درخشان درشب های تار خمینی درآسمان یران درخشید، وبا خون خود
دشت های ایران را لاله گون کرد
افسانه عزیز- دوست و همکلاسی من بود هردو باهم به مدرسه می رفتیم ، روی
یک میزمی نشستیم، با هم حرف می زدیم ، از آینده ها صحبت میکردیم، واقعا افسانه یک
افسانه در قلب من و تاریخ ایران شد.هیچگاه او را نمی توانم فراموش کنم ، وهیچگاه نمی توان در نوشتن او را تصویر کنم ، سنگ
صبوری یاصخره بود، چهره ای معصوم به آرامی دریا ، صلابت اوبه محکمی صخره
در مقابل هرموج، قلبش چون لاله ای خونین ازعشق مردم نگاهش یک دنیا حرف ،به لطافت غروب افتاب شاید هم طلوع وشاید هم نسیم سحر خونین 5 مهر رانمایان می کرد، ازخنده اش امید می
بارید، یادم هست وقتی با هم برای اولین بارازمدرسه به سمت تظاهرات ضد شاه وارد صف شدیم ازخوشحالی می
خندیدیم ، از شگفتی لحظه ها فریاد مرگ برشاه می گفتیم ،وسط جمعیت گاها گم می شدیم
، ولی صدایمان بلند بود، اولین باربود که گفتیم مرگ برشاه ، روی نیمکت های کوتاه مدرسه وقتی با هم پچ پچ می کردیم ، صدای
معلم بلند شد ...حرف نباشه...! اماچیزی نگذشت یک روز رسید به قیام 57 روزی که احساس کردیم
دیگر پچ پچ نیازی نیست ، اما باز هم وارد مرحله ای شدیم که به خیابان رفتیم و
گفتیم مرگ برخمینی ، راستی دوشاه وشیخ گذشت ، اما به ناگهان در 5 مهرسال1360افسانه من در اسمان آبی ایران که همیشه خود را در روشن ترین ستاره میخواند
پروازکرد، بدون من ...کاش من هم با او بودم لاله ای خونین برروی سینه ام گذاشت البته که من ادامه دهنده راه و فریاد او هستم . اما کاش لیاقت ان را داشته باشم که یک کتاب بنویسم ....!گفتن تادیدن دوتاست ... !من برای اولین بار نام مسعود رجوی،نام سازمان را از افسانه به گوش شنیدم و قلبم را برای این نام رها کردم ، رفتم و رفتم ازکوچه ها گذر کردم ، ولی نمی دانم چرا تنهایم گذاشت ،ما با هم قول داده بویم که همیشه باهم باشیم ، اما یک فاصله افتاد من درشهرستان وافسانه درتهران ومن انگهی رسیدیم به 5 مهر...
و برای لحظه ای ناباورانچه درقلب من همیشه بامن بود پرکشید ومن تنها ماندم . اینک از5 مهر نام افسانه را گرفتم نامی که باید من را به او برساند. با همان بار مسئولیتی که باید انجام بدهم ، زیرا به هم قول دادیم که باید راه را ادامه بدهیم ولو با هر قیمت .
من تنها ماندم بدون افسانه در دنیای بیعدالتی شلاق ، شکنجه ، زندان، سرکوب اما به او قول دادم که جایش را پر کنم اسم افسانه را روی خودم گذاشتم وآمدم تا اینجا تا ازفازسیاسی ، نطامی، خروج ازایران ، پیوستن به همان مقاومت 5 مهریعنی ارتش آزادی، درفروغ جاویدان اورا هم با خودم وارد صحنه کردم
در فروغ اشرف که دژخیمان مالکی وخامنه ای بر سرمان تیر وتبر می زدند...باور کنید افسانه حضور داشت، در 5 و6 مرداد که برادران و خواهرانم در جلوچشمانم به افسانه پیوستند، در خروج اجباری ازخانه 25 ساله مان اشرف به صحرای برهوت زندان لیبرتی ، آری اگر نبود 5مهر، و50 سال مقاومت پایداری ، رنج وشکنج ، هرگز در پشت تیوال های زندان لیبرتی، شعله های مقاومت محصوردر مقابل خمینی وال خمینی نبودند ، خواهران و برادرانم در پشت تیوال های در محاصره چون پروانه های بی قرارند.
اری از5 مهر تا الان من لاله خونین را در سینه ام دارم ، براستی که نقشه مسیر مجاهد خلق کهکشانی از ستارگان استکه تا سرنگونی این آخوند های ضد بشرلحظه ای خاموشی نخواهند داشت.
این نظر توسط نویسنده حذف شده است.
پاسخحذف