قصه گو های مهربان بگو برای ایران قصه ما را ، بگویکی بود یکی نبود زیرگنبد کبود ، غیر ازخدا کسی نبود .
غروبی از راه می رسید و خورشید رو به پنهانی می رفت ، آسمان با سیل اشک برای غروب خورشید به غم و گریه نشسته بود ، آنگاه بارانی سیل آسا درگرفت و زمین را پر آب کرد ، خیابانها ، مردم همه با عجله به سمت خانه هایشان می رفتند ، آسمان می غرید و ابرها بی قراربه این طرف و آن طرف می رفتند ، تاریکی شب ، ما را فرا گرفته بود ، بچه ها گریه می کردند که مامان ما گرسنه ایم ، مادر سفره را پهن میکند تا برای بچه ها غذا بیاورد ، آنگاه صدایی مهیب سقف خانه را برمادر وبچه ها فرو ریخت ،همه به بیرون پریدند اما آتش دشمن اعمان نداد و بچه ها در زیر آوار جان باختند ، سفره خالی در میان الوار مانده بود ، مادردیگر با بچه هایش حرف نمی زد، بچه ها صدای مادر را نمی شنیدند و همه با هم در یک وداغ با سفره خالی در زیر آوار جان باختند. اما قصه مجاهدین و لیبرتی هم قصه ای دیگر از همین قصه ها ، آن شب که مجاهدین به خاک افتادند ، و من تعجب نکردم ، اشرفی ها گریستند ، اما من تعجب نکر دم ، چون خنجر خائنین و مزدوران در پشت مجاهدین نه اولین بار است و نه آخرین بارخواهد بود شعر من خود را تسکین نمی دهم شب بمباران لیبرتی ...تقدیم به وجدانهای بیدار.
سرباز آزادی بخاک افتاد
تعجب نکردم
هموطنی گریست
تعجب نکردم
خائنی خنجر کشید
تعجب نکردم
سوداگران چشم بستند
تعجب نکردم
وجدانهای بیدار به خشم آمدند
تعجب نکردم
ادامه شعر(خود را تسکین نمی دهم ) را کلیک کنید
تعجب نکردم
هموطنی گریست
تعجب نکردم
خائنی خنجر کشید
تعجب نکردم
سوداگران چشم بستند
تعجب نکردم
وجدانهای بیدار به خشم آمدند
تعجب نکردم
ادامه شعر(خود را تسکین نمی دهم ) را کلیک کنید
و اینک نگاه کنید به حمله موشکی به لیبرتی توسط جنایتکاران و مزدوران وخائنین خامنه ای و دم و دبالچه هایش
صحنه هایی ا ز موشک باران لیبرتی
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر