۱۳۹۴ آبان ۲۹, جمعه

ادبیات وهنرمثنوی مولوی- قصه طوطی و بازرگان

مثنوی مولوی - قصه طوطی و بارزگان
 یکی بود یکی نبود ، یکی بازگانی بود که یکی طوطی زیبا داشت ، که اسیر قفس بود برای رها شدن آن دنبال چاره ای بود که چکار کند ، طوطی به بازرگان یک راه کاری نشان داد و پیامی که به دوستانش درهندوستان برساند، ادامه داستان را به خود شما واگذار میکنم که  بخواند، چون یک محتوایی دراین داستان طوطی وبازرگان هست که برعهده شما عزیزان گذاشته ام!
«گفت: می‌شاید که من در اشتیاق/ جان دهم این‌جا، بمیرم در فِراق؟
این رواباشد که من در‌بندِ سخت/ گه شما بر سبزه، گاهی بر درخت؟
یاد آرید ای‌مِهان زین مرغِ زار/ یک صَبوحی در میانِ مرغزار»




هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر